- سهشنبه, 15 اکتبر 2013
- خبرنگار
- بدون دیدگاه
- اجتماعی
- 3089
بچههايي كه اواخر دهه 50 يا اوايل دهه 60 به دنيا آمدهاند و به قولي نسل سوم انقلابند به جز چراغ نفتي، كرسي، تلويزيوني كه تنها دو شبكه داشت، صداي آژير خطر بمباران هوايي، فعاليتهاي مربوط به كمك به جبهه و داستاني با نام جبهه و جنگ، رفتن و برنگشتن و مراسم ختم براي جواناني […]
بچههايي كه اواخر دهه 50 يا اوايل دهه 60 به دنيا آمدهاند و به قولي نسل سوم انقلابند به جز چراغ نفتي، كرسي، تلويزيوني كه تنها دو شبكه داشت، صداي آژير خطر بمباران هوايي، فعاليتهاي مربوط به كمك به جبهه و داستاني با نام جبهه و جنگ، رفتن و برنگشتن و مراسم ختم براي جواناني كه هيچگاه اسم ناكام روي اعلاميههاي آنها نيامد را نيز به ياد دارند. وقتي كه مريض ميشدند و به بيمارستان ميرفتند، جواناني را ميديدند كه با نام مجروحان جنگ يا جانبازان بستري بودند. به هر حال اين عصاهاي مچي، ويلچر و… نيز جزئي از زندگي آن دوران محسوب ميشد. دوراني كه ما كودك بوديم اما سركشي و ملاقات خانوادههاي شهدا و احترام به جانبازان هنوز به قول امروزيها اتفاقات گمشده زندگي روزمره محسوب نميشد. اين طور شد كه نگاه اغلب دهه شصتيها به بزرگترهاي نسل قبل از خودشان كه خيلي از آنها شهيد و جانباز شدند، تحسينبرانگيز است اما وقتي كه خودم با ماجراي تفحص و بچههاي آن آشنا شدم، شهدايي چون محمد زماني و عليرضا شهبازي را شناختم كه شباهت عجيبي به رزمندههاي دوران دفاع مقدس داشتند. متن زير دلنوشتهاي براي شهداي تفحص است كه همچنان خط سرخ شهادت را در مناطق عملياتي دفاع مقدس ادامه دادند.
ادامه از صفحه 8
محمد زماني متولد 1357 بود. يعني وقتي جنگ تمام شد فقط 10 سال داشت وقتي به همراه رضا شهبازي كه او هم متولد 1355 بود، شنيدم كه قبل از شهادتش همه مداركش را در خردكن ريخته بود و به تفحص رفته بود، محمد يك شعري را هميشه ميخواند كه امروز روي سنگ مزارش نوشته شده است: عشق است به آسمان پريدن، عشق است به خاك و خون تپيدن. اما مسئلهاي كه بيش از هر چيز قابل توجه است، شهادت محمد زماني و رضا شهبازي است. شايد در آن زمان و بعد از آقا مجيد خيلي از بچه قديميها و رزمندههاي دوران جنگ در صف شهادت بودند اما محمد و رضا به شهادت رسيدند. حضرت آقا فرمودند كه امروزه براي شهادت معبري تنگ داريم. اينها توانستند از اين معبر عبور كنند. اما چه شدكه توانستند از اين گذرگاه عبور كنند؟ آقاي پوركريم استادمان ميگفت آن جمع باصفا و محفل زيباي تفحص باعث دور هم جمع شدن بچههاي سنگر و خاكريز و نماز شب و در يك كلام جبههاي شده بود و اين بچههاي نسل بعد از جنگ را در خود هضم كرده بود. آن جمعها و حوصلهاي كه قديميها به خرج ميدادند تا بچههاي نسل بعد از خودشان را جذب كنند، در مورد محمد و رضا خوب جواب داده بود.
اما آيا امروز هم جمع و محفلي به زيبايي و خلوص تفحص وجود دارد كه منتقلكننده فرهنگ جنگ و جبهه براي ما باشد، تا ما بتوانيم فرهنگي درست را به نسل بعد منتقل كنيم؟ در مورد خود من و بعضي از بچههاي مسجدمان كه خانوادهاي مذهبي و انقلابي داشتيم هرچند زمينههاي جذب وجود داشت اما آن چيز كه بيش از همه ما را در مسير ارزشهاي دفاع مقدس قرار داد، حضور استاد بزرگوارمان پوركريم بود و اين نشان از اهميت اين چنين استاداني دارد. در مورد شهيدان محمد زماني و رضا شهبازي هم چنين رابطهاي وجود داشت. مقر و محيط تفحص چه ويژگيهايي داشت كه انسانهايي همچون محمد و رضا را تربيت كرد و تحويل انقلاب داد؟ در آنجا جز شرايط محيطي، بچههاي قديمي و جبههاي چون شهيد پازوكي و محمودوند حضور داشتند كه در اين مقرها فعاليت ميكردند و صبورانه با نسل بعد از خود ارتباط ميگرفتند و فرهنگ ارزشي دفاع مقدس را منتقل ميكردند؟ اما آيا مسئولان ما امروزه روز همان حوصله و فعاليت را در دستور كار خود قرار دادهاند؟
زندگينامه شهيد محمد زماني
سال 1357 آغاز ورق خوردن ايام زندگي محمد بود و هنوز دو سال بيشتر نداشت كه مادر هجرت اخروياش را حكايت كرد و او پيوسته در كنار پدرش كه معلم بود بر سر كلاس درس ميرفت. از همان كودكي به همه مهر ميورزيد و علاقهاي به ماديات نداشت. اسباببازيهايش براي همه بود و در خورد و خوراك و پوشاك بهانهگير نبود. او كه با كلاسهاي مدرسه از خردسالي انس گرفته بود در هفت سالگي دانشآموز كلاس اول دبستان شهيد فضلالله شد و در همان دوران مكبر مسجد حضرت ابوالفضل(ع) شهرري گرديد. محمد از دوره ابتدايي در ايام ماه مبارك رمضان سعي ميكرد تا ميتواند چيزي نخورد. دوره راهنمايي را در مدرسه مكتب صدوق گذراند و در سال اول راهنمايي به عضويت بسيج مسجد دوران كودكياش درآمد و در كنار فعاليت در بسيج همواره ميكوشيد تا در كسب علم نيز نفر برتر باشد. با ورود به دوره دبيرستان فعاليتش بيشتر شد و در مدرسه بسيج دانشآموزي را تشكيل داد و با راهاندازي هيئت در ايام مختلف، در برگزاري مراسمها ميكوشيد. او توانست در رشته تجربي ديپلم خود را بگيرد. حال و هواي دوران انقلاب و جنگ محمد را نيز بينصيب از پرسوجو نكرده بود زيرا در هر خانوادهاي نشاني از عزيز سفر كردهاي در دفاع از اسلام بود و او هم در پي همين سؤال و جوابها و آشنايي با روحيات شهدا، دائم در حال پرورش روح خود بود. از اين دوران بود كه به همراه دوستانش براي بازديد به مناطق جنگي سفر ميكرد و گلزار شهداي تهران مأواي لحظههاي حضور بيقرارش بود. با ورود به سپاه منبع درآمدي پيدا كرد و او ياد گرفته بود كه دست ديگران را بگيرد. به چند خانواده كه فرزند يتيم داشتند كمك خرجي ميرساند. اگر كسي مريض بود يا به وام نياز داشت تا كسي ضامن شود حتماً پيشقدم ميشد ولي هيچ وقت از موقعيتش در محيط كار و در جاهاي ديگر سوءاستفاده نميكرد. هميشه راضي به حق خودش بود. در سال 1378 به عضويت رسمي سپاه شهيد بروجردي درآمد ولي از كارها و مسئوليتش براي كسي حرفي نميزد. در همان سال هيئت «يازينب(س)» را تأسيس كرد و خود مداحي و ميانداري ميكرد.
عشق به شهدا چون آتشي از درونش شعله ميكشيد و حرارت جستوجو را در او بيشتر ميكرد تا اينكه توانست با پيگيري زياد به گروه تفحص لشكر 27 محمد رسولالله(ص) بپيوندد.
محمد، هنگامي كه در تهران بود سعي ميكرد حتماً به خانواده شهداي مفقودالاثر سركشي كند. او هميشه طوري رفتار ميكرد كه انگار تمام دوران جنگ را در منطقه بوده و همتي رزمندهگونه داشت. وي در برگزاري مراسم يادواره شهدا و مناسبتهاي بسيج فعاليت ميكرد و از آنجايي كه روابط عمومي خوبي داشت در تهيه امكانات براي اين قبيل كارها تلاش زيادي ميكرد. آخرين بار كه ميخواست براي تفحص برود يك شب بعد از شبهاي قدر بود. با تكتك افراد خانواده خداحافظي كرد حتي از فردي كه او را در مسير تا جايي رسانده بود نيز حلاليت طلبيده بود. محمد قبل از شهادت، دفترچه تلفن و كارتهايش را در دستگاه خردكن ريخت و به عكاس سفارش كرد تا از او عكس بگيرد كه بعداً به دردش ميخورد. حتي انگشترش را هم بخشيد و اينها آخرين ورقهاي دفتر خاطرات زندگياش بود و بالاخره در 26 آذرماه سال 1380 در منطقه فكه بعد از عيد فطر حرفي كه هميشه ميزد به حقيقت پيوست: «من مال اين دنيا نيستم.»
و عاشقان شهادت، بر سنگ يادبودش در بهشتزهرا(س) قطعه 27 و مزارش در امامزاده عباس چهاردانگه، آواي يس و الرحمن ميسرايند تا عهد دوستي و پويندگي راهش را همواره به ياد داشته باشند.
براي برپا كردن نمايشگاه به شلمچه رفت و از همان موقع به مناطق جنگي علاقهمند شد. او بعد از اين در قالب اردوهاي هيئت به منطقه رفت و در آنجا با شهيدان «علي محمودوند» و «مجيد پازوكي» آشنا شد.
از آن پس اشتياق فراواني براي حضور در جمع بچههاي تفحص داشت. بالاخره با اصرار زياد توانست مسئولان را راضي كند. او در كنار علي و مجيد دچار تغيير و تحول خاصي شد. محمد بعد از سفر به منطقه، تغيير عجيبي كرده بود. او ذاتاً بچه شادي بود و با شر و شوري كه داشت طوري بود كه در جمع نمود پيدا ميكرد.
يك بچه بسيجي شهري، بعد از جنگ در دل ميدان مين ميرود…
اولش شور است. دومش شور است اما سومش ميدان مين است.
يك قدم اشتباه بگذارد رفته است. اينجا ديگر شوخيبردار نيست. محمد در عرض دو سه هفته دوره آموزشي تخريب را گذراند.
محمودوند براي محمد اسوهاي شده بود كه پس از شهادتش مدام حسرت ميخورد كه چرا او را به راحتي از دست داده است.
او خودش انتخاب كرد و زماني كه تفحص در حال تعطيلي بود با سماجت و اصرار ماند و در 26 آذرماه سال 80 در منطقه فكه بر اثر انفجار مين والمري به همراه «عليرضا شهبازي» به شهادت رسيد و بعد از تشييع در محل سكونتش، او را در «امامزاده عباس چهاردانگه» به خاك سپردند و سنگ يادبودش نيز در نزديكي مزار شهيد محمودوند قرار گرفت.