جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ | Friday 29 March 2024

در یکی از جبهه ها با تعدادی از برادران بودیم. یکی از این افراد به قدری به مسئله خودسازی اهمیت می داد که کاملاً دگرگون شده بود. اهل دعا و نماز شب و این قبیل برنامه ها بود

پسرم حمزه ناراحتی تنفسی داشت و خیلی حالش بد بود. شب شهید را خواب دیدم گفتم خیلی ناراحت حمزه هستم. هرچه او را دکتر می برم خوب نمی شود. گفت این کپسول را به او بده بخورد خوب می شود که من هم دفعه آخر که او را یزد بردم دکتر نسخه ای را که نوشت وقتی داروها را گرفتم دیدم همان کپسولی است که شهید به من داده بود. از آن موقع به بعد حال فرزندم رو به بهبودی رفت.

13220
همسایه ای داریم که غده ای در شکم داشت و می بایست چند روز دیگر عمل کند که متوسل می شود به علی اکبر. شب خواب می بیند که توسط سید عمل شده است. صبح که بلند می شود هیچ آثاری از مریضی اش نبوده و بعد از آزمایشات متعدد دکتر می گوید که اصلاً غده ای در بدن شما نمی باشد.
مجروحیت (به نقل از همزمان شهید(
شهید بزرگوار در بعضی از عملیات ها جراحت های سطحی و عمیقی داشتند. اولین جایی که ایشان مجروح شده بود در دوران سربازی و در عملیات های بستان بود قبل از ورود به سپاه نیزدر عملیات والفجر 4 مجروح شدند. سید علی اکبر راضی نبود که دیگران از مجروحیت او مطلع شوند با اینکه ازناحیه پا مجروح شده بود و به دشت از مجروحیت پا ناراحت بود سعی می کرد کمتر از اعضاء استفاده کند تا نمود زیادی نداشته باشد.
نماز شب
در یکی از جبهه ها با تعدادی از برادران بودیم. یکی از این افراد به قدری به مسئله خودسازی اهمیت می داد که کاملاً دگرگون شده بود. اهل دعا و نماز شب و این قبیل برنامه ها بود. این برادر عزیز قبول انجام این برنامه ها علی الخصوص نماز شب خودداری می کرد. آقای صابری یک شب بعد از اینکه نامبرده خواب رفته بود پای او را با یک طناب به جای بسته بود. هنگامی که ایشان برای ادای فریضه نماز بیدار می شوند به زمین می خورد و سایرین بیدار می شوند و متوجه برنامه های این عزیز می شوند. همة اینها از روحیات پاک و بی آلایش این افراد مخلص خدا دارد.
به نقل از بستگان شهید
زمانی ما جماران و در معیت امام بودیم . صبح زود برای خرید بیرون رفته بودیم. دیدم پاسداری به چشمم آشناست و به طرف من می آید. نزدیک که شد دیدم علی اکبر است. لباس سپاهی به تن داشت گفتم چرا با لباس فرم آمدی اینجا فقط در جماران با لباس فرم می شود رفت و آمد کرد دور از شهر نباید لباس فرم بپوشی گفت من که شهادت را دوست دارم از هیچ چیز واهمه ندارم . چند روز آنجا بود. روزی به شاه عبدالعظیم و بهشت زهرا رفتیم در بین راه بچة ما در دستش بود از دستش افتاد و دست بچه دررفتگی استخوان پیدا کرد. هرچه تلاش کرد نتوانست دستش را بالا بیاورد سیداکبر به او گفت هر طور شده دستت را بالا بیاور والا به خانه برمی گردیم از پدرت خجالت می کشم. بالاخره هنگام برگشت سوار اتوبوس شدیم دست بچه در دست من بود. دست بچه به مردی گرفت کشیده شد و خوب شد و جا افتاد. بعد سیدعلی اکبر گفت خدا خواست من خجالت نکشم و شرمندة پدر این بچه نشوم.

آخرین اخبار

تبلیغات

تاریخچه

تصویر برگزیده

ویژه برنامه تحویل سال ۱۴۰۳در شهرستان انار

برنامه تحویل سال در شهرستان انار برگزار شد ...

یادداشت های خصوصی