- جمعه, 1 جولای 2022
- خبرنگار
- بدون دیدگاه
- اخبار انار , اخبار پیشخوان , تیتر روز , شهر کرمان , یادداشت ویژه
- 92719
سه سال از آسمانی شدنش گذشته و هنوز مردم در بهت نبودنش در میان خاطرات و تصاویرش دنبال او میگردند. موافق و مخالف شیفته و دوستدار واقعی او هستند. اما راز این عشق و جذابیت چیست؟
به گزارش ” انارما ” ؛ از بین، گفتهها و ناگفتههای همرزمان و نزدیکان سردار دلها در جستجوی جوابی برای این نیروی جاذبه در وجود او میگردیم. در سومین سالگرد این شهید والا مقام، با سرهنگ پاسدار بازنشسته عباس انجم شجاع از نیروهای لشکر۴۱ ثارالله(ع) کرمان در دوران دفاع مقدس که از همرزمان و محافظان نزدیک حاج قاسم بود، گفتوگو کرده ایم. کسی که از عنفوان جوانی تا بدرقهاش به سفر ابدی، همراهش ماند. دلش برای عباس عباس گفتنهای رفیق و فرمانده چهل سالهاش تنگ شده. آخرین دیدارشان قریب به دوهفته پیش از شهادت سردار برمیگردد، هر چند همیشه میدانست او هوای شهادت دارد، ولی نتوانست آخرین بار با او وداع کند. در این گفتوگوی اختصاصی انارما با مرور چهار دهه خاطرات این دو یار قدیمی، بخشی از زوایای شخصیتی سردار شهید قاسم سلیمانی برایمان روشنتر میشود.
آشنایی در دوران دفاع مقدس
در دبیرستانی رشته اقتصاد تحصیل میکردم که سال ۶۰ به عنوان نیروی بسیجی از کرمان در قالب دو گردان به نام خونین شهر ۱ و ۲ عازم جبهه شدم. آن زمان تازه تیپ ثارالله تشکیل شده بود و از همان روزهای ورودم به جبهه در سن ۱۸ سالگی، وارد این تیپ شدم و سردار سلیمانی فرمانده و مربی آموزش نظامی من بود. با اینکه من و سردار فقط سه، چهار سال اختلاف سنی داشتیم ولی از همان دیدارهای اول، شکل حرف زدن و رفتارهای سردار برایم شیرین و دلنشین به نظر آمد و شخصیتش جذابیت خاصی داشت.
پس از اولین رفت و برگشت به جبهه با همین اشتیاقی که برای همجواری با او در خودم احساس میکردم، تصمیم گرفتم که پاسدار شوم و مثل او مربی آموزش نظامی شدم و تا رده فرمانده گردان عملیاتی لشکر هم انجام وظیفه کردهام. در طول دوران جنگ، عملیاتهای زیادی از جمله کربلای ۴، کربلای ۵، خیبر، والفجر ۸، بیت القدس ۷ و… در خدمت سردار بودم. علاقه و ارادتم به سردار به اندازهای بود که حتی به من فرماندهی پادگان قدس کرمان را پیشنهاد داد ولی من قبول نکردم و وقتی دلیلش را پرسید: گفتم عهد کردم کنارتان بمانم؛ یا جنگ تمام شود و یا شهید شوم. و تمام دوران جنگ حتی پس از چند بار مجروحیت و شیمیایی شدن تا اعلام آتش بس در کنارش ماندم و بعدش به کرمان برگشتم.
ارتباط بعد از جنگ
بعد از دوران دفاع مقدس و اتمام دوران مأموریتش در کرمان و انتقال به تهران، همچنان به عنوان یک رفیق چندین و چند ساله و فرمانده خودم در سپاه قدس، ارتباطم را با او حفظ کردم. هر وقت به کرمان برمیگشتند، به عنوان دوست و در واقع به بهانه همجواری و محافظت از این سرباز ولایت، با سه تن دیگر از همرزمان و فرماندهان دوران دفاع مقدس ابراهیم شهریاری، حسین نژاد عابدی و حمید حسنی در خدمتش بودیم. البته هیچ وقت سردار به عنوان نیروی حفاظتی به ما مجوز همراهی نمیدادند و فقط به عنوان دوست و همدل، در جوارش ماندیم.
نمونههایی از روحیات اخلاقی و سبک تفکر سردار سلیمانی
در یکی از روزهای زیارت سر مزار شهدا، یک خانم با وضعیت نامناسب ظاهری، جلوی سردار آمد و از او خواست که جملهای برایش در دفتر بنویسد تا در زندگی پیاده کند. جمله را نوشتند، به شرطی که آن را در منزل باز کند و بخواند. چند قدم آن طرفتر جمله را خواند و نشست و شروع کرد به گریه کردن که ما متوجه نشدیم، چه نوشتند. و بعد دست به دعا برای سردار سلیمانی برداشت. در همین اثنا خانم محجبهای درخواست دیدار با سردار را کرد ولی وقت تنگ بود و میخواست برود ولی قول صحبت به آن خانم را داد. داخل خودرو، دلیل این تفاوت در برخورد را که جویا شدیم، سردار گفت: «هنر ما این است که آن خانم را جذب کنیم، خانم محجبه که از خودمان است».
روز دیگری در مزار شهدا، جوانی با رفتار غیرموجه در حال دور زدن سر قبور بود. خواست جلوی حاج قاسم بیاید که من کمی ممانعت کردم، اما او خواست جلو بیاید. بلافاصله شروع به خواندن شعری در وصف شهدا کرد که حاج قاسم خیلی خرسند شد و ضمن احترام به این جوان، هدیهای به او داد.
یا در جریان حضور سردار در فرودگاه، از بین جمعیت، جوانی از ما درخواست صحبت با حاج قاسم را کرد. او اصرار کرد و گفت که باید سردار را ببیند. من گفتم باید اجازه دهید ببینیم امکانش هست یا نه. در همین حین، شهید سلیمانی متوجه شد و اجازه داد. جوان گفت: میدانید من از کجا آمدهام؟ این همه راه از کانادا فقط به عشق دیدار شما آمدهام، خدا زمینه این دیدار را مهیا کرد که هر دوی ما، مسافر یک پرواز به کرمان باشیم و شما را از نزدیک ملاقات کنم. بعد، از سردار درخواست یک عکس دو نفره کرد که شهید سلیمانی با دلسوزی خطاب به جوان گوشزد کرد که ممکن است این عکس در کانادا برایش دردسرساز شود ولی با وجود اصرار جوان، او را بوسید و عکس را انداخت.
در مراسمی که هر ساله در ایام فاطمیه در بیتالزهرای خود سردار برگزار میشد، خدا شاهد است که احترام خاصی به همه افرادی که وارد میشدند، میگذاشت. از این بین، یک بار نوجوانی ۱۳ ساله به طرف حاجی راه افتاد و خواست که خادم بیت شود و سردار سریع پذیرفت. بعد مراسم که سفرهای برای پذیرایی از میزبانان پهن شد، او را کنار خود نشاند و مثل نوه خودش دست نوازش بر سرش کشید و انگشتری را از دستش درآورد و به او هدیه کرد. انگشتر اندازه پسرک نبود، من را صدا کرد و گفت یک انگشتر مناسب بیاورم و بعد چند عکس با نوجوان گرفت.
از دیگر مظاهر مردمی بودن سردار سلیمانی که به چشم دیدم، اینکه یکبار در مراسمی، فردی برای حرکت خودروی او از بین جمعیت، راه را باز میکرد، او را صدا کرد و گفت: من از مردم هستم، چرا راه دیگران را به خاطر من مسدود کردهای. شما نگران من نباش، خودم میروم. این خصلت سادگی و بیتکلف و مردمی بودن از همان دوران جوانی در حاج قاسم سلیمانی بود. یک دفعه در دوران جنگ، در مسیر از کرمان به اهواز به من گفت که عباس یک سر میرویم خانه شما صبحانه میخوریم. مادر خدا بیامرزم، خیلی ساده خطاب به سردار گفت که میشود پسرم را با خودت نبری. سردار خندید و گفت که پسرت رییس ماست. مادرم فوری گفت که عباس بگذار پسر مردم برود خانهاش. باز همه خندیدیم. من به مادرم گفتم: مادر چه میگویی، او حاج قاسم سلیمانی است! مادرم خیلی تعجب کرد و خوشحال شد. یا همین دو سال پیش، به منزلم آمد و با همسر و فرزندانم نشست و گفتوگو کرد و عکس انداخت. به هر کدام یک انگشتری داد و یک نماز جماعت هم خواندیم.
ویژگیهای بارز اخلاقی از نظر شما
شخصیتهای زیادی در عمر خدمتم در ردههای مختلف اجتماعی و مسئولان دیدهام، ولی خدا میداند مشابه رفتارهای سردار سلیمانی را در فرد دیگری ندیدم که این طور افتاده، فروتن و مردمی باشد. در مراجعات عمومی در کمال احترام برخورد میکرد و با محبت پاسخگوی همه بود. در مواجهه با مردم و همه کسانی که به توجه و محبت نشان میدادند، همیشه با دستی بر سینه عرض ارادت و محبت متقابل میکرد. در زمان برگزاری مراسم در بیتالزهرای خودشان، حواسش به عزاداران مهمان مجلس بود و به همه اقشار و افراد، به یک چشم نگاه میکرد. البته برای مسنترها، سادات و بهخصوص جامعه روحانیون و ائمه جماعات اجر و احترام خاصی قائل بود و به پیشوازشان میرفت.
نحوه مواجهه او با خانواده بهویژه والدین بینظیر بود؛ یکبار در بازگشت از سوریه خیلی خسته بود. آنقدر که بهمحض نشستن در خودرو به خواب رفت. ولی قبلش از ما خواست شبانه به سمت زادگاهش برویم که با پدرش دیدار تازه کند. شب در منزل پدرش استراحت کردیم و صبح بعد از به استحمام بردن پدر، زیلویی در حیاط انداخت و پس از تهیه غذایی، بوسهای بر پیشانی پدر زد و بعدش به ما گفت: با این زیارتی که از پدر کردم، تمام خستگیهایم از بین رفت و انرژی خاصی گرفتم. باید بگویم که بارزترین ویژگیهای خلقی سردار سلیمانی که موجب همنشینی و سربازیام در رکابشان تا آخرین ماههای حیات شان شد، صفا، صمیمیت و روحیات معنوی ایشان بود.
حقیقتاً سردار مردی الهی بود و از هیچ فرد و قدرتی جز خدا نمیترسید. همه کارهایش فقط و فقط برای رضای خدا بود و بس. خاکی و بیتکلف بود. یک روز که با من درددل کرد، گفت: عباس، اگر یک روز حضرت آقا مسئولیت سربازی را از روی دوشم بردارند، فردایش به روستای خودم، قنات ملک برمیگردم و کنار دست پدرم کشاورزی میکنم! هرگز از جایگاهش در نظام به نفع خانواده و فرزندانش استفاده نکرد. یک روز که خیلی مراجعات برای سر کار فرستادن و تهیه وام از طرف مردم به او زیاد شده بود، به من گفت: عباس، خدا میداند در طول عمرم برای بچههای خودم حتی به یک نفر رو نزدم، اما چه کنم، جواب مردم را باید بدهم.
از امورات روزمره زندگی سردار تعریف کنید
در کنار تقید به نماز اول وقت، از نوافل غافل نمیشد. ساده و بیریا و باصفا به نماز میایستاد. هر وقت جمعی بودیم، به پیش نمازی او نماز جماعت میخواندیم. غذا خوردنش هم بسیار معمولی بود که هر چه فراهم میشد از خوردنش اکراه نداشت. فقط به کشک و غذاهای محلی منطقه زادگاهش علاقه بیشتری نشان میداد. اتفاقاً وقتی برای حضور در مراسم یکی از مسئولان سر یک سفره رنگین دعوت شد، کنار سفره ننشست و از یک غذای معمولی استفاده کرد. خواب ۵، ۶ ساعته بیشتر نداشت و گاه در خودرو در میان راه خستگی در میکرد. همیشه دقایقی قبل از نماز صبح بیدار بود و بعد نماز نمیخوابید.
مراتب معنوی و ارتباط سردار با شهدا موارد فراوان است اما شهید حسین بادپا خیلی برای اعزام شدن به سوریه اصرار داشت، سردار سلیمانی به او گفت: میروی ولی زخمی میشوی و واقعاً رفت و زخمی برگشت. بعداً وقتی در مراسم بیتالزهرا(س) دوباره او را دید خطاب به او گفت که شهید می شوی. من که چندین بار محقق شدن حرفهای سردار را دیده بودم از بادپا خواستم که بعد شهادتش شفاعتم کند و رفت و شهید شد.
شهید اللهدادی از فرماندهان سپاه در لبنان که توسط بالگردهای اسرائیلی به شهادت رسید و آثار کمی از پیکر مطهرش باقی ماند، وقتی در زادگاهش سیرجان توسط سردار به خاک سپرده میشد، داخل همان مزار برایش زیارت عاشورا خواند و دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا من را مثل این شهید به شهادت برسان» که دیدیم همان طور که میخواست به شهادت رسید.
ارتباط با خانواده شهدا
سردار هر وقت فرصتی برای حضور در کرمان پیدا میکرد، حتما یکی از برنامههایش سرکشی و دیدار و دلجویی از خانواده شهدا بهویژه محبت و توجه نشان دادن به فرزندان آنها بود. به عنوان نمونه عرض میکنم، وقتی به دیدار خانواده شهید محمدآبادی میرفت که مادر سه شهید هستند، خدا میداند که مثل مادر خودش به ایشان احترام میگذاشت و آن مادر ارجمند شهید هم نسبت به حاج قاسم، حس مادری به فرزندش را داشت. آنقدر این محبت منتقل شده بود که یکبار دیدم مادر شهید، یک انار سرخ را چند ماه برای خوردن در جوار سردار نگه داشته بود.
سوریه هم در رکاب سردار بودید؟
نه. بعد از شهادت حسین بادپا هرچه به سردار برای فرستادنم به سوریه اصرار کردم من را نفرستاد.او گفت، بعد از شهادت حسین کسی را سوریه نمیبرم. از او پرسیدم که خب حالا ما چه کار کنیم؟ و شهید سلیمانی در جوابم گفت که اگر به این توصیهای که میکنم عمل کنید، عاقبت به خیر میشوید و ادامه داد: «در آینده نزدیک، اسلام به شما نیاز مبرم پیدا میکند، حتی شهدا به شما غبطه میخورند، برای اینکه نیستند و خدمت بکنند!» از آنجایی که توصیههای ایشان برایمان حجت بود، قبول کردیم و با خدا عهد کردیم که در رکاب ولی زمانمان، رهبر معظم انقلاب با تمام توان و هر جا نیاز باشد، خدمت کنیم. البته به اشکال و دلایل مختلف دیگری سند بودن حرفها و قولهای سردار سلیمانی برایم ثابت شد.
چطور ثابت شد؟
خدا را به شهادت میگیرم که دو نوبت در عالم رویا سردار را دیدم که برای اعمال روز بعد به من توصیه و تذکر داد. وقتی روز بعد عیناً آن اتفاق افتاد و توصیه سردار را به خاطر میآوردم، مینشستم و گریه میکردم که تا چه حد شهید سلیمانی ناظر بر اعمال و مراقب و نگران ما هستند.
روایت شهادت
هر وقت به مزار شهدا میرفت، خطاب به همراهانش میگفت که مزار من باید در کنار شهید حسین یوسف الهی فرمانده اطلاعات دوران دفاع مقدس باشد.
سردار سلیمانی باید همراه همرزمانش در عملیات والفجر ۸ شهید میشد ولی محقق نشد و سالها خودش را با مجاهدت ساخت و بالاخره به آرزوی همیشگی خود یعنی شهادت دست پیدا کرد.
وقتی صبح جمعه ۱۳ دی ماه خبر شهادت به من رسید باورم نمیشد. بچههایم عکسی که با سردار گرفته بودند برداشتند و چند ساعت گریه کردیم. اما روز به خاک سپردنش، بعد از اقامه نماز صبح به جماعت در مزار شهدای کرمان، پیکر سردار رسید. اما از جمع محدود حاضر از سرداران و خانواده شهید، هیچ کس نتوانست در آن لحظات باورنکردنی و غیرقابل تحمل برای هر انسانی، روی کفن را کنار بکشد و برای آخرین بار با سردار خداحافظی کنیم. فقط چفیهام را متبرک کردم. در اوج بهت و اندوه و اشک، شاهد رفتن رفیق و همرزم و فرمانده چهل سالهام بودم. او مزد زحمات و فداکاریهای یک عمرش را گرفت.
سخن آخر…
من معلم درس آمادگی دفاعی هستم، به بچههای میگویم نگران نمره نباشید و تلاش میکنم هر آنچه از مکتب و منش سردار شهید سلیمانی دیدهام، با رفتارم به این نسل منتقل کنم و این جوانان هم از عمق وجود برای شنیدن و یاد گرفتن از سردار اشتیاق دارند. همواره خطاب به او میگویم: سردار تا زنده بودی، افتخارم خدمت در رکابت بود و امروز افتخارم ادامه دادن راه توست.
تهیه و تنظیم: حمیدرضا غلامرضایی
عکس: مهدی خلیلی (در مراسم تشییع پیکر سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی)