- شنبه, 15 دسامبر 2018
- خبرنگار
- بدون دیدگاه
- اجتماعی , اخبار پیشخوان , پربحث ترین ها , یادداشت ویژه
- 82721
وقتی بابا مامان گفتند با این که دلار پایین آمده هیچ کدام از قیمتها به عقب برنگشته!! من فهمیدم که کلید را در قفل برعکس چرخاندهاند و دلار را برای خودشان جلو عقب بردهاند!!!
به گزارش ” انارما ” ؛ بابای ما یک کارمند اداره است، در اداره همکاران او گفته بودند اگر بخواهد پشت کامپیوتر اداره عکسهای قشنگ نانازی (مجازی) را ببیند باید به آن آقایی رأی دهد که میگفتند تا «۱۴۰۰» باز قرار است بیاید.
بابای ما آمد خانه و به مامانمان گفت: «زن، اگر به اون آقاهه رای ندهی دیگر نمیتوانی عکس غذاهایت را در اینترنت بگذاری»، مامان و بابا روز انتخابات دست من و خواهر کوچیکم را گرفتند و به مدرسه ما رفتیم و هر دو به آقای «تا ۱۴۰۰» رای دادند، بابای ما به ناظممان هم گفت به اون آقاهه رای بدهد اما آقاناظم سر خود را چند بار تکان داد و من نفهمیدم یعنی چه؟
بابای ما کاغذهایی را به خانه آورد که روی آن را خواندم و دیدم نوشته «به عقب باز نمیگردیم» و من فکر کردم اینها حرف بد است اما بابا توضیح داد که چون ما قبلا خیلی بدبخت بودهایم و همه چیز گران بوده و بنزین هم کارت داشته دیگر نباید به قبل برگردیم و من فهمیدم که معنی آن شعار همان دنده عقب ماشین است.
بابای ما وقتی اون آقاهه برنده شد خیلی خوشحال شد و ما را سوار ماشین کرد و در خیابان بوق زدیم و شوهرعمه را هم در خیابان دیدیم که گفت: قرار است کلیدی را در قفل بچرخانند و مرجان خانوم را عقد کنند (تصحیح ویراستار: برجام منعقد شود) و همه چیز ارزان شود و مردم صبح تا عصر بخندند و شاد باشند، بابا خیلی خوشحال شد و قول داد برای من تبلت بخرد.
بعدش من با مامان و بابا قهر کردم چون از فردای روزی که اون آقاهه برنده شد و مرجان عروسی کرد، تا حالا برای من تبلت نخریدهاند و هر وقت میگفتم بابا چرا برای من تبلت نمیخرید؟ جواب میداد: دلار گران شده و حالا باید صبر کنیم تا کلید قشنگ در قفل بچرخد و هر وقت چرخید برایت تبلت خارجی بخریم.
من فهمیدم که آدم بزرگها وقتی دروغ میگویند لپشان سرخ میشود و عرق میکنند چون یک روز در روزنامه دیدم نوشته «دلار پایین آمد» اما وقتی به بابا گفتم، بابا عرق کرد و جواب داد: «دلار پایین آمده اما قیمتها همان است و نمیتوانیم برایت تبلت بخریم.»
من دیگر با مامان و بابا قهر نیستم چون دلم برایشان میسوزد، بابا یک روز دو دست بر کله خود کوبید و به مامانمان گفت: پوشک شده شصتاد هزار تومان و نمیتوانیم بخریم، همان روز آبجی کوچیکه ما روی دفتر نقاشی من کار بیتربیتی کرد.
مامان ما که خیلی زن اقتصادخوانی است گفت: پس برویم دلار بخریم تا شصتاد هزار تومان پولدار شویم اما بابا گفت: باید هر چه داریم و نداریم را بدهیم لوازم یدکی ماشین و اجاره که زیاد شده و من نفهمیدم «داریم و نداریم» یعنی چه؟
تابستان قرار بود ما به شمال برویم اما بابا گفت پول نداریم و همه چیز چندبرابر شده و به جای آن بابا ما را به خیسکشو برد و هر چه من گفتم ماهی بگیریم برایمان نگرفت و مامان ما به بابا گفت دلار پایین آمده اما همه چیز به قیمت قبل مانده پس به جای پلو و مرغ، سیب زمینی پخته میخوریم، من قهر کردم اما مامانمان برایم نیمرو درست نکرد و گفت تخممرغ شده دانهای هفصاد (هفتصد) تومان و باید سنگ سیاه بخوری و من از ترس سنگ خوردن سیبزمینی خوردم.
وقتی بابا مامان گفتند با این که دلار پایین آمده هیچ کدام از قیمتها به عقب برنگشته!! من فهمیدم که کلید را در قفل برعکس چرخاندهاند و دلار را برای خودشان جلو عقب بردهاند اما چیزهایی که ما میخوریم و میپوشیم و اجاره خانهمان را عقب نمیبرند!
مامان ما دیگر عکس غذا در کامپیوتر نمیگذارد و تازه برای من هم تبلت نخریدند، بابا گفت دفتر نقاشی پارسالت را پاک کن و با همان مدادهایی که داری نقاشی کن تا اگر قیمتها به عقب برگشت برایت موازلالتقلیل (لوازمالتحریر) بخریم.
حالا من نشستهام مواظب آبجیمان هستم چونکه پوشک ندارد و من باید نگهبانی بدهم که کار بیتربیتی نکند و به جای آن روی عکسهای اون آقاهه که بابا به خانه آورده نقاشی میکشم و کلید اون آقاهه را رنگ میکنم که کنار عکسش نوشته «به عقب باز نمیگردیم!»
این بود موضوع انشای ما و تابستانی که به خیسکشو رفتیم، پایان.
نام و نام خاواندندگی(خانوادگی) : م.ناخوش احوال
انتهای پیام/